داستان چیست ؟ . .
. داستان چیست ؟ مدرس ؛ شهروز براری صیقلانی . کانون فرهنگی هنری الغدیرداستان چیست؟
جمال میر صادقی در کتاب ( جهان داستان ) پیرامون داستان می گوید:
به مفهوم عام آن نقل ( مکتوب یا شفاهی، واقعی یا خیالی ) عملی است ( Story ) داستان "
برحسب توالی زمان؛ یا به عبارت دیگر، داستان، توالی حوادث واقعی و تاریخی یا ساختگی و ابداعی است. بنابر این تسخیر عامل به وسیله ی تخیل را ارایه می دهد.
خصلت بارز داستان آن است که بتواند ما را وادار کند که بخواهیم بدانیم بعد چه اتفاق می افتد. در این مفهوم عام، تنها زمان عامل مهم است و این که چه اتفاقی افتاده و بعد چه اتفاقی روی خواهد داد. بنابر این داستان اساس همه ی انواع ادبی است، چه روایتی و چه نمایشی؛ زیرا در همه ی انواع این دو گروه، داستان مجموعه وقایعی است که برحسب توالی زمان روی می دهد. از این رو، داستان عنصر مشترک همه انواع ادبی خلاقه است. در رمان، داستان کوتاه، قصه، نمایش نامه، فیلم نامه، شعر روایی و اشکال دیگر، داستان وجود دارد، برای مثال می گوییم داستان این نمایش نامه، این منظومه یا این رمان پس بر اساس تعاریف مذکور، ویژگی های کلی و بارز داستان شامل این موارد است.
1 - به نثر است.
2 - در آن تخیل به کار رفته است.
3 - حادثه ای را نقل می کند.
4 - ساختار داستان بر رابطه ی علت و معلول استوار است.
5 - حجم آن مشخص است.
به نظر نگارنده داستان جزء از زندگی به حساب میاید زندگی هر شخص تعریفی از داستان است. از کار روزمره گرفته دوران طفلیت، جوانی، میان سالی و کهن سالی.
L کفشهر
{} مردمانی کفش پرست ، دمپایی بدست _#اپیزود اول
امروز صاحبم دوباره مرا از توی جاکفشی بزرگ درون باغ در آورد. تازه داشتم به بقیه کفش ها پز می دادم که حالا حالاها قرار نیست از من استفاده ای بشود و من هم یک دل سیر می خوابم. ولی نخیر!!! باز شروع شد. به بندهایم قسم این بشر عاشق من است. آخر تقصیر من چیست که سیاه و سفیدم؟!!! شما بگویید مقصر منم که از نسل گورخرها هستم؟!
لبه دهانم را گشاد می کند، و پایش را تا جایی که می تواند توی حلقم فرو می کند. .! نفسم را حبس می کنم. آخر من از دست این آدم چی ها که نمی کشم!!!
ـــــ مگر تو شعور نداری؟ مگر فهم نداری که هی سرِ من را با کله گوسفند عوضی می گیری؟! در دلم همینطور بد و بیراه بارش می کردم که نقشه های پلیدی به ذهنم رسید. من و آدمیزاد رو به روی خیابان بودیم. خب.خب.یک آدمیزاد پایش پیچ می خورَد، یک مَلَق در هوا می زند ، و بعد هم به دیدار حق می شتابد. کسی که به یک کفش بی گناه و مظلوم شک نمی کند! بند هایم را شل و شل تر کردم. آها.ایول! پایش به بندهایم گیر کرد، و با کله توی آسفالت رفت. حالا فقط به یک ماشین نیاز دارم. یک پراید همینطور به ما نزدیک و نزدیکتر می شد. بندهایم را به آسمان بلند کردم و خواستم تکبیرِ این آدمیزاد را بگویم. ناگهان راننده ماشین با دیدن ما، انگار که سوسک دیده باشد جیغ کشید!!!! ماشاالله از تهِ حلقش هم جیغ می کشید ها !!!! فرمان ماشین را چرخاند و رفت توی تنه درخت !!! ماشین های دیگر همینطور مارپیچ به یکدیگر برخورد کردند، و به بندم قسم همگی شان انالِلّه شدند. کمی بعد پلیس و نیروی هوایی و آتش نشانی و هر کوفت و زهرماری که بود، دور تا دورِ خیابان ها اطراف را بستند. اهالیِ اورژانس مثل پلنگ مازندرانی پریدندبه سمت ما. .صاحبم را روی برانکارد خواباندند، و مرا از پاهایش در آوردند و به جانِ من نه، به جانِ شما اشک شوق از چشمانم سرازیر شد.
همه جا غرق در سکوت بود. خلوتِ خلوت. .خودم را کشان کشان به سمتی می بردم تا اینکه صدایی از پشتِ سرم گفت: میو {گربه}
_____________________________________
{} {} اپیزود دوم # پاپوش سواری
_من قد کشیده بودم . از کودکانه هایم ده تقویم دور شده بودم ، از نوجوانی ها گذر کرده بودم و به سرحد کمال ، همچون تاج کاج بلند مغرورانه ایستاده بودم
من ساکن باغ چکمه پوش ، و تنها فرند و وارث خاندان چکمه پوش بودم و آخرین خانه ی بزرگ و چوبی در انتهای باغ خانه ی مان بود و ده اتاق و ایوان در ابتدای باغ و حاشیه ی زرد و خشکیده ی ان محل زندگی ده اجاره نشین مان بود . پدر برای انها سنگ تمام گذاشته و به آنان اجازه میداد تا از جاکفشی اصلی و بزرگ در ورودی باغ استفاده کنند ، و با افتخار سینه اش را سپر میکرد که هیچگاه هیچ پا ای در میان مستاجرین باغ نبوده و همگان از قشر مرفه و پاپوشیدگان این جامعه بوده اند ، جا کفشی ما همچون تابوتی بود که شش میّت درونش جا میگرفت، گاه تصور میکردم در زمان وقوع تسونامی میتوان از آن بعنوان قایق حضرت نوح بهره برد و از هر یک از مستاجرهای ساکن باغ مان یک جفت در آن نهاد تا پس از فروکش کردن تسونامی منقرض نشوند ، زیرا تنها منبع درآمد مان از ده اجاره نشین اتاق و ایوان های حاشیه ی باغ بود. جاکفشی مان عمومی بود و از جاکفشی مسجد محله شلوغ تر بود ، زیرا مسجد محله یمان کفشدارش اختلاص گر از اب در امد ، با یک گونی کفش از صحنه گریخت و اکنون متواری ست بی شک به فرنگ نقل مکان کرده و اکنون در ناز و ثروت زندگانی میکند . از ان پس مسجد محل مان برشکست گشت و اکنون بشکل غیر انتفاعی اداره میشود و از روش هایی مانند اجاره ی یک متر مربع از فضای باز مقابل مسجد به مسافران بابت برپاکردن چادر مسافرتی امرار معاش و کسب رزق و روزی حلال میکند و گاه نیز برای اهل کسبه ی محل یک پاپوش تمیز درست میکند تا از انان حق سقوط یا بلکه سکوت بگیرد . ، در این شهر معیار انسانیت و شرافت و دارندگی در کفش است ، برخی کمیت را فدای کیفیت کرده اند و تمام پشتوانه ی یک عمر زندگانی شان به ده ها جفت کفش کهنه خلاصه گشته ، اما همگان میدانیم که ثروتمند حقیقی آن افرادی هستند که از فرنگ بازگشته و یک جفت پوتین خزدار درون خزانه ی بانک کفاش دارند ، ما هم زمانی قصد داشتیم با افتتاح یک حساب بند کفش ، و افزودن سپرده بطور ماهیانه پس از شش سال یک وام کفش چرم اصل با سود هفده درصد و اقساط پلکانی بگیریم اما از وقتی پدرم قاب ع مرحومم را نیمه شب از دیوار ربود ، یک زن جدید به خانه یمان افزوده گشت که عنوانش مادرخوانده برای من و همسر برای پدر است . او از سطح پایین جامعه و دختر یک دمپایی انگشتی پوش است البته حتی روز ورودش به باغ و ازدواجش با پدر پا بود ، خودم در دفتر عقد و انزجار شنیده بودم که عاقد در خطبه ی عقده ی شان گفته بود به مهریه ی 57 لنگه ی چکمه ی لاکی بهار ازادی و یک جلد کبوتر کاکل زری ، و دو شاخه ی قند و نمک و یک حلب روغن نبات شما را به عقده ی . ، آیا وکیلم؟
و او نیز از هول حلیم همان بار اول گفته بود با اجازه ی خاندان دمپایی پوش بله .
در حالیکه او تظاهر به عیان و اشراف میکرد و در عمل انها همگی پا بودند. تنها نام پسوند خاندانشان دمپایی پوش بود ، حال او نیز یک جفت سندل بندی نو بعنوان شیربها برای مادرش گرفته و پدر بخاطر خرید ان تا خرخره زیر قرض و بدهی رفته .
______________________ ________
{} {} {} پوتین های صندوق دار _اپیزود سوم
روزی که پدرم موفق شد به لطف نامادری و ندانم کاریهای من ، سکته پنجمش را بزند بالاخره این ، فوت شد ، بیمه ی عمرش در حد خرید یک پوتین شیک برایم کفاف داد .
پوتین های نو و گران از بوتیک شیک، عطر خوشبختی میدادند ، شب نخست چنان سرمستش شده بودم که او را به اتاق خوابم فراخواندم و با وسواس کنار پایه های زهوار در رفته ی تخت خوابی وارثی جفت به جفت گذارده بودم ، و صبح روزی نو ، تنها یه وظیفه در روزگارم بروی شانه هایم سنگینی مینمود ، انکه آنان را به پای کنم و بیرونشان ببرم، تا شهر را کوچه به پس کوچه ، خیابان تا به حاشیه بگردانمشان . بندهای بلندش را با لطافت بریدم ، تا مبادا وصله ی ناجوری شود ، و در زیر فرش برای روز مبادا و تنگ دستی پنهان نمودم . میدانم که اگر به توصیه های مکافیش عمل کنم و هربار به موقع واکسش را عوض کرده و حواسم به لاستیک سابی های پاشنه اش باشد میتوانم حالا حالاها از ان سواری بگیرم . شب دوم او را همچون روز نخست تمیز و براق کرده اما از ترس نگاه خشمان مادرخوانده ام نتوانستم به اتاق دعوتش کنم ، روزها پس از دیگری آمدند و رفتند تا که نمیدانم چه کسی از دیگری خسته شد!? من از او؟ یاکه او از من و شهرپرسه های ناتمام ،اما هرچه بود او به مرخصی رفت و مدتی درون جاکفشی ی چوبی و نمور دم ایوان پارک گشت و از همنشینی با پوتین های شاسی بلند و ساق دار نامادری بهره برد
تا که .
________________________________________
{} {} {} {} اپیزود چهارم _پوتین های ی
[]حادثه .
، ان روز بی مقدمه درب جاکفشی را گشودم و چشمانم به منظره ای عجیب و ناموسی دوخته شد، اما از سر عقل سلیم و حکمت خودم را به ندیدن زدم ،سلفه ای ساختگی کرده و کمی به دقت روی نوشته های بی مفهوم قوطی واکس نگریستم سپس درب جاکفشی را بسته و از انجا دور شدم ، سالها گذشته و دلم محرم راز گشته ، هنوز نیز به هیچکس نگفته ام که ان روز مهم و از یاد نرفتنی چه چیزی را با چشمانم به نظاره ایستادم اما هیچ نگفتم ،هیچ بروز ندادم ، چونکه میدانستم در این. روزگار تخمه سگ،،،، نه!. نه! ببخشید از دهانم در رفت، در این روزگار بد و مردمان ناسازگار ، جزء راست ماست نباید خورد ، هر ماست راست نشاید کرد پس منم زبان بر دهان گرفتم و به غیر حسن و حسین ، زری ،و پری و مستاجرین و اهل محل به هیچ کس نگفتم ، و دلم را سینه ی اسرار عزل باید کرد ،،،چی گفتم الان؟. نه!.ببخشید کمی فشارات روحی روانی بر کلیه هایم زیاد گشته ، و اغاز فصل سرما نیز دلیل بر میّت شده؟!. مزید بر غفلت شده؟! چ میدونم !?. در کل هنوز انتهای صف ایستاده ام تا که نوبتم شود ، زیرا که هرچقدر جاکفشی باغ مان بزرگ است در عوض دستشویی باغمان کوچک است ، و جمعا ده اجاره نشین که بطور متوسط هرکدامشان سه توله دارند ، نه!. ببخشید. منظورم سه فروند بچه ی قد و نیم قد دارند بهمراه پدر و مادرشان پنج نفر و ده خانوار میشود پنجاه نفر ، و بعلاوه تعداد ما بعنوان مالک بوغ ،،،، چی شده?. نه!. منظورم باغ بود ، سرجمع با تخفیفات میشویم پنجاه و یک نفر و نصفی ، زیرا من هنور نصفه محسوب میشوم ، و این جمعیت کثیر الانتشار تنها یک مستراح یک متر در یک متر دارا میباشیم ، ولی از آنجایی که من یک عدد از کلیه های سمت چپم را فروخته ام ، در مبحث دستشویی رفتن به نوعی نصفه محسوب میگردم ، و معمولا خارج از صف به مستراح رفت و برگشت Vip میروم و میایم ، ولی امروز بدلیل نقص فنی در سلامت گوارشی و هضم غذا و کلیوی یک ترافیک عجیبی بر صف مردانه حاکم شده ، بگذریم ، کجا بودم؟
خب من پشت اقا تقی بودم از اولش ، هنوزم صف ت نخورده ، نمیفهمم پس چرا زهراخالا بیرون نمیاد از دستشویی ، آقا هول نده ، اینجا زن و بچه ی مردم نشستن ،،،،
یک ساعت بعد
آخ خخخ. راحت شدم . خب داشتم مینالیدم براتون ، نه! یعنی داشتم عرض و طول میکردمتون ، که از یک راز بزرگ افشاگری کنم ، خب. بالاخره روز موعود که رسید و حادثه رخ داد ، و من و من. و من هنوز به هیچکس نگفته ام که ان روز پوتین های گردنی و ساق دار مادرخوانده ، یا شاید نامادری ام با حالتی عشوه گرانه ، بندش را انداخته بروی بند دیگر و نما میداد ، و بین دو لنگه ی چکمه های لاکی و سوراخ آقا تقی بود و از همه بدتر آنکه هرکدامش به سمت بیرون ، و بروی چکمه های آقا تقی شل و بی اختیار ولو گشته و غش رفته بود و مشغول دلبری برد و پوتین های هیز من نیز زبانه هایش پر عطش بیرون و آویزان مانده بود و از سمت دیگر جاکفشی زول زده بود بر ماجرا ، گویی همچینم بدش نیامده بود ، ، دریغ از ذره ای شرم و حیاء آن روز از سر غیرت به ناچار تصمیم سختی گرفتم و نیمه شبی بیخبر همراه یک چراغ قوه و اهالی باغ ، از پشت جاکفشی به انان نزدیک شدیم تا مبادا شک ببرند ، آنگاه به یکباره درب جاکفشی بزرگ و دیواری مان را گشودیم و نور چراغ قوه ها بر ی و برهنگی آن دو متهم و گنه کار افتاد ، از هجوم همسایگان نتوانستم بفهمم که چه سوء تفاهمی در حال وقوع ست ، و تنها وقتی از ماجرا اگاه شدم که از قبرستان کفشهای پاره و سنگسار دو جفت کفش ، یکیشان پوتین های ساق بلند نامادری و دیگری نیز شریک جرمش در ان شب سیاه ، به باغ بازگشتم و در جا کفشی را که گشودم در کمال حیرت با چکمه های لاستیکی اقا تقی چشم در چشم شدم ، گویی نیشخند میزد برویم ، با تعجب پرسیدم که پس اکنون ما کدامین کفش های هرزه و مفسد اخلاقی را سنگسار نمودیم ؟
و انجا بود که دریافتم پوتین های خودم انشب سیاه و شوم با پوتین های ساقدار نه همبستر گشته بود ، دریافتم ان پاشنه های بیرون مانده از قبری که ساعاتی پیش به انان کلوخ کلوخ سنگ میزدم پوتین نازنین خودم بود ، کمرم شکست. اوففففف .
نوشته ی بداعه نویسی از جلسات کارگاه داستان نویسی خلاق توسط شهروز براری صیقلانی. همان شین براری روی جلد .
مخلصتون نگین شیر آقایی_صدف اشراغی
دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل
عاشق هم باشید
بووووس
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند.
_اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای غیرت و شرافتی بیمانند بودهاند. مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفتهاند، از اینرو مجسمهی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنن
د ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـکـلام» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تکتـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بیقید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بیادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِرهی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت . اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست، و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچهی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش تبعید شده. مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُردهحــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــوردهی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شــــــــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.
★ اپیزود الف
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمهی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانهی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تا
خیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود. یک پنجشنبهی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط خانهی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشیهای کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لعلع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربهی سیاه افتاد. سپس به لانهی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربهی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانهی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت. گربه اما نقشهای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه و آشیانهی آرامش و خوشبختیِ پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکهی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد! آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربهی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بیکسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار زین پس تنهاترین پرندهی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بستهی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ا
ی در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها، طنین انداز شده بود ، روز ،پنج شنبه بود، پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم. _شک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونهی لونهی آشیونهی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون رو اشتباهی یهو گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرندههای پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟ پدربزرگ: چیچی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم چی داری میگی؟ شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ی هلو میخوره؟ _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره، ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبهی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهیهای سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوهها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبهی حوض بازگشت، صدای کشیده شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بیمتن کاغذ، میلغزد و اینمیان کاغذ است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود. شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطهور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نردهی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربهسر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش میانداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمیآید. آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چایخورده بود. که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاجآقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیهی اهالی محل که با کاروان خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر، پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچهها قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوهام رو بیار، یه اسفند دود کن _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظهی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خالهزنکانهای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزیست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟. ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و همکاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانهی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود، آنگاه او هلو را بر روی شانهی دیوار گذارد. تا بلکه گربهی سیاهدل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد. _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد. هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبهی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاجآقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهیاش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانهای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوههای ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانهاش معروف بود. ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایهی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محلهی سرخ ، مغازهای اجاره نمود ، و پیشهاش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلدادهی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانیاش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاجآقابزرگ بیرمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاجآقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی نقش و وظیفهی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت. آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تکتک ثانیه هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنهی آزمون و امتحانیست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظهای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بیعدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهرهی وجودیشان را به مَحرز نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونهای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عدهای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهرهی شهر شده بودند و در آن دورهی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژهی لاتی باقی بمانند زیرا دورهی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گندهلاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازندهی لقب گندهلاتی بود. که همگی با ژاندارمریها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونیای که در خفا و پشتِدست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفادهی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند. در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ، در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبهای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجرهای که بعد از پُلِ رودخانهی زَر ، ابتدای دهانهی بازارچهی چوبیِ میوه و تَرهبار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخمهای دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب, تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفتهی گندهلات شهر شده بود. زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازهاش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهرهی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفهی قوام السلطنه بود ، و شجرهی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخهی مربوط به عظیم در این شجرهی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنهی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو. پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه ازدواج عظیمهشتی با نوهاش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت. اما زمانه برخلاف افکارش گذشت. – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبهی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد. – حمام حاجاقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنجشنبه شلوغ بود . زیرا از سخاوت حاجاقابزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاجاقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانهاش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاجاقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنجشنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد . این امر که او میل داشت ، در لحظهی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و احساس ، موفقیت میکرد . بیشک احساس بهتری از خویشتن خویش مییافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود. اما عدهای این امر را نشانهی فخرفروشی میدانستند. در محلهی کوچکی بنام ٫زیرکوچه٬ که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتیست. زیرا بلطف حاجاقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاجاقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانهی نان قبل از ورود به تنور ، دانههای سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهرهمند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاجاقا کمکم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانههای آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیمهشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیقتر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ (پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاجآقابزرگ نسبت به نوهاش شوکت بود. شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسمالله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبهی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفتهگر محل ، نیز به شوکت بیمحلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟. _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچهی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیمترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد. در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟
با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راستهی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجرهی دوبَر دادافرخ که قهوهخانهای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوهخانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاریچی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظهی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوهخانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بــــــٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. ا
ومدم اومــدم. ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجهی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمهای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاجاقا بزرگ را میبسته . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند. حال تصور صحنهای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود. پنج شنبهی یک روز بارانی در اواخر زمستان بود که حاجاقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محلهای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای عام المنفعه اختصاص داد
.
صفحه 172 _ داستان بلند _ در پستوی شهر خیس. شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسهی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبهی پرتگاه انزجار با مُشت هایی بـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند .
دو غزل از شب طوفانزدهی رسوایی ، و از ان حادثهی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی میافتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده و هراسان است. بی وقفه ، صحنهی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانهشان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ، به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده،
و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را میجَــــوَد، درحالی که روبان صورتیرنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـرهی کوری میخورد. رو در رویش دختربچهای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِــــــرم هایی سفیدرنــگـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را از تن جدا کرده و میخورد ، شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ، اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند :
(شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟)
شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪
امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو در پشتم شکافته. درگیرم، خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم،
به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکهی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانهی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. [خودکشی]
خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو. -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .
[][][][ پستوی شهر خیس ][][][][ صفحه 179][][][]
در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - [][][]درون فروشگاه بزرگ.
[]سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده. اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست. لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟ . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی میزند . و ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟ ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟ لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟
ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید.
لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟
ساشا؛ خب چرا از من میپرسید! مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ، بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم.
لیلی- : تورو خدا شوخی نکن ! من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو .
ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟ اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش . شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز .
لیلی:- شیراز! کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش.
(لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ، ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته میشود .)
لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ . تفرقه . . . . نفاق . . . شک جدایی . . . طلاق . . مهریه اجرا. . . عندالمطالبه
ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه.
لیلی-: چی؟. چی میکنه؟ سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟ ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟
ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید.
لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی شویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین.
لیلی-: کدوم بحث؟
ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم .
لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم.
ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه .
لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی! چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و م با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری
. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود)
لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و تحلیل میکند
.هر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته. لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است
. (غروب) سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند . و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند. سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــَندری وارد خیابان میشود.
. او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد.
اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده! چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟(سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند .
تا که، غروبی دلگـــیر و نارنجی شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست! سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود. هفته ، از کنار دستش میگذرد! و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا
ماوراءالطبیعه . . . . ابعاد کائنات . . . روح . . . کالبد . . . اثیری تداخل عالم ارواح با دنیای مادی
. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟ کدام بـــَــرف؟ سوشا به اتاقش بازمیگردد سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد، چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد. سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ،
سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.، و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید. سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ، یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد
، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ،
پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بیبی صدا میکنن ، من همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم! پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟ سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محلهی ضرب بزرگ شدم، الانم که !. نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه پیوندم با زمان از هم گسستش . اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه. پیرزن: خب تو خیلی جوونی! چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟
-
®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟ بیبی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازهوارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود گرفتم برگشتم ، دیدم نیست.
سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟
پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی.
سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه! چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بیبی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ،
سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟ پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره!
سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -
®بیبی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود و میگوید؛ انگار تو هم بیخبری که،!
. سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟
سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بیبی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد ! یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بیبی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند! شبیه به مخروبه شده. و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .
سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده، و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری، پروژهی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر مییابند و تکیه به کاج بلنـــد ، وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـهی رودخانهی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحهی چهارخانهی شطـرنج، پیرمرد ، مُهرهی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند.
شاه در قلعهی خود پناه میگیرد ، فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ، دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد.
پشت کیوسکـ کوچکـ رومه فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانهاش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محلهی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچهی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست
غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته. اما مهربانو باز منتظر میماند. ٬،٫ چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید. -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهرهی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطرهای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهرهی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشهای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی. ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب . ٬،٫ـــ چهرهی خاکستری و دودگرفتهی جَوانــکی بـیکار و بیمار ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوختهی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین نالههای برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع. ،ـ٫ خندههای کودکانهی دختربچه ای سرخوش از دور دست ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ، ‚٬ــ،سرقت دبهی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد.
سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ، سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند. صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد. و اما. در پستوی کوچه اصرار
[][][]4[][][]
_درون محلهعیان نشین در خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»
ِ∆ سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو، تا که بنشینی شانه اش کنی، ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛ اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.
Type the text hereداستان ترسناک جن و روح ترسناک ماوراطبیعه متافیزیک +
چیزهای زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آنها میترسد و به همین دلیل نیز تا دلتان بخواهد داستانهای ترسناکی را سراغ داریم که رویدادهای وحشتناک و دلهرهآوری را روایت میکنند. در این بین بیشتر این داستانها پایه و اساس واقعی ندارند. در درواقع ما از چیزهایی میترسیم که وجود خارجی ندارند.
اما این سکه روی دیگری نیز دارد و چیزهای ترسناک واقعی زیادی در دنیا هست که انسانها را به ترس و وحشت وا میدارد. یکی از این موارد داستانهایی است که هر از گاهی درخصوص جنگیرها و افرادی به اصطلاح جنی شدهاند میشنویم. بعید میدانیم به لحاظ علمی، وجود جنها ثابت شده باشد، اما از آنجایی که به لحاظ اعتقادی حضور جنها را باور داریم، این موجودات نادیده و ترسناک حتی در ادبیات ایران و دیگر کشورهای دنیا نیز ریشه دارند و همین امر باورپذیری جنها را بیشتر کرده است.
از طرف دیگر ماجراهای زیادی را در گوشه و کنار دنیا سراغ داریم که از افرادی که تحت تسلط جنها درآمدهاند حکایت میکنند. این ماجراها از چیزی که فکرش را بکنید واقعیتر و ترسناکتر به نظر میرسد. به همین دلیل در ادامه برای شما داستانهایی ترسناک از جنزدههای واقعی را در میان خواهیم گذاشت.
سال ۱۶۱۷، شوهر الیزابت دِ رانفینگ» از دنیا رفت و یک پزشک محلی که بعدها به جرم جادوگری در آتش سوزانده شد به الیزابت علاقمند شد و از وی خواستگاری نمود. الیزابت دست رد به سینه این پزشک زد و پیشنهاد ازدواجش را قبول نکرد. این پزشک که ید طولایی در ساخت معجونهای عجیب و غریب دارویی داشت شروع به ساخت معجونهایی کرد تا با خوراندن آنها به الیزابت، او را عاشق خودش کند. همانگونه که انتظار میرفت این شربتهای عشق، الیزابت را نه تنها عاشق این پزشک نکرد بلکه زمینهساز ایجاد رفتارهای عجیبی در این زن بیچاره شد.
این رفتارها به اندازهای عجیب و غیرطبیعی بودند که دیگر اطبا از بهبود الیزابت قطع امید کردند و مدعی شدند که او جنی شده است. در نتیجه اطرافیان الیزابت برای درمان به دنبال جنگیر رفتند.
تا اینجای ماجرا شاید قضیه جنیشدن الیزابت خیلی ترسناک نباشد، اما ماجرا به همینجا ختم نشد و چند نفر جنگیر حاذق در مراسم جنگیری الیزابت شرکت کردند. شاهدانی که در این مراسم حضور داشتند مدعی شدند الیزابت در حالتی بسیار ترسناک و رعبانگیز با چند زبان مختلف مانند فرانسوی، یونانی، لاتین، عبری و ایتالیایی به صحبت آمده بود. الیزابت از افکار افرادی که در حال جنگیری او بودند باخبر بود و با به زبان آوردن این افکار، افرادی که در این مراسم حضور داشتند را کاملاً شگفتزده کرد و ترساند. جالب اینجاست یکی از جنگیرها در این مراسم دعایی را به زبان لاتین میخواند و در خواندن این دعا اشتباه میکند، در این لحظه الیزابت متوجه اشتباه این جنگیر میشود و به گونهای مسخرهآمیز اشتباه او را به وی گوشزد میکند.
الیزابت در این مراسم از اطلاعات محرمانهای که هیچکسی از
هیچکسی از آنها خبر نداشت سخن میگوید و جنگیرها هر کاری از دستشان بر میآمد برای رهایی او انجام میدهند، اما از بخت بد روزگار، جن بسیار قدرتمندی الیزابت را در اختیار گرفته بود و به همین دلیل جنگیرها هر کاری کردند نتوانستند این جن را از وجود او خارج کنند. شوربختانه الیزابت هرگز از چنگال این جن نابکار خلاص نشد و به مدت ۷ سال در تسخیر جن بود.
کلارا جِرمانا چِله (Clara Germana Cele)
شهروز براری صیقلانی
در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ سالهای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتارهای ترسناک و عجیبی از کلارا سر میزد و بهرغم اینکه تاکنون به زبانهای لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبانها صحبتهای ترسناکی را به زبان میآورد.
جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچکسی از آنها خبر نداشت پرده بر میداشت و نفرت شدیدی از تمام چیزهایی که به دین مربوط میشد پیدا کرده بود. جالبتر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازهای که با راهبهها درگیر میشد و آنها را با قدرت زیادی به اطراف پرت میکرد. کلارا جیغهای بسیار وحشتناکی میکشید که هیچ شباهتی به جیغهای انسان نداشت و صداهای شیطانی و ترسناک از خودش در میآورد.
دست آخر کار کلارا به جنگیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جنگیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همانگونه که انتظار میرفت مراسم جنگیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیشها را خفه کند. این کشیشها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بختبرگشته به حالت طبیعی بازگشت.
شهروز براری صیقلانی (The Ammons Children
تاکنون برای شما از داستانهای جنگیری در سالهای بسیار دور گفتیم، اما داستانی که اکنون به آن اشاره میکنیم به دوران مدرن باز میگردد و در سال ۲۰۱۲ اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که خانواده آمونز در سال ۲۰۱۲ به منزلی جدید اسبابکشی کردند، اما پس از مدتی متوجه اتفاقهای ترسناک و شیطانی در این منزل شدند. مثلا دسته بزرگی از مگس در خانه آنها پرواز میکردند در حالی که زمستان بود و همانگونه که میدانید در زمستان خبری از مگسها نیست.
ماجرا به همینجا ختم نشد و یکی از روزها یکی از سه فرزند این خانواده شروع به کشیدن جیغهای ترسناکی کرد و مادرش، لاتویا» (Latoya)، وقتی به اتاق این بچه رسید در کمال ترس و تعجب فرزندش را مشاهده کرد که میان هوا معلق است. اعضای این خانواده ماجراهای ترسناکتری را نیز تجربه کردند و سه فرزند لاتویا به طرز بسیار وحشتناکی با چشمهای گشاده، خندههای بسیار وحشتناکی سر میدادند. گفته میشود پسر این خانواده در خلاف جهت بدن به پشت خم میشد و از دیوار بالا میرفت!
مدتی بعد نیز مادر این بچهها سایههای سفید بسیار ترسناکی را در گوشه و کنار خانه میدید و صداهای پای وحشتناکی را میشنید. در نهایت پای پلیس به قضیه وارد شد و از آنجایی که نیروهای پلیس ادعای لاتویا را باور نمیکردند، به این فکر افتادند که این مادر با فرزندانش سوءرفتار دارد و به همین دلیل نیز بچهها را از او جدا کردند.
اما از قرار معلوم گفتههای لاتویا کاملاً صحت داشت و بچههای او زمانی که در اختیار مامورین دولتی بودند نیز رفتارهای وحشتناکی از خود نشان دادند و در نهایت پلیس حرف مادرشان را باور کرد. پس از این اتفاقها اعضای خانواده آمونز چارهای نداشتند بهغیر از اینکه دست به دامان جنگیرها شوند و پس از چندین جلسه جنگیری، اوضاع این بچهها به حالت اول بازگشت و از آن خانه جنزده نقل مکان کردند.
جوزف بیرچ و سوتیریس چارالامبوس
جوزف و سوتیریس به صورت کاملاً اتفاقی آینهای را در زبالهدانی بیرون از منزل خود پیدا کردند و از آنجایی که این آینه ظاهر جذاب و زیبایی داشت، آن را به خانه آوردند و از دیوار
یکی از اتاقهای آپارتمانشان آویزان کردند. این دو فرد بختبرگشته حتی روحشان هم خبر نداشت که این آینه بیدلیل بیرون از خانه و در زبالهدان قرار نگرفته و داستانهای وحشتباری در آن نهفته است.
مدت زیادی از حضور این آینه شیطانی در خانه آنها نگذشت که مشکلات مالی و بیماری بر سر این دو نفر آوار شد. اما این مشکلات تازه شروع بدبختیهای جوزف و سوتیریس بیچاره بود. بیماری این دو شدت گرفت و روزبهروز حالشان بدتر شد. آنها شبها با جیغ و فریاد از کابوسهایی بیدار میشدند که پس از بیداری هرگز این کابوسها را بهخاطر نمیآوردند. قضیه بالاتر گرفت و سایههای ترسناک بر روی این آینه در حال رقص دیده میشد. این دو نفر نیز زخمهای عجیب و غریبی را روی بدن خود مشاهده میکردند.
کار به جایی رسید که این زوج بختبرگشته به آینه شک کردند و به این نتیجه رسیدند که این آینه شیطانی است و آنها را به تسخیر خودش در آورده. در نتیجه آینه مذکور را در ایبِی» (Ebay) به فروش گذاشتند. این زوج تمام بدبختیهایی که این آینه بر سر آنها آورده بود را در توضیحات فروش آن نوشتند و در نهایت فردی جرأت خرید این آینه را پیدا کرد. جالب اینجاست همانگونه که این زوج فکر میکردند، پس از فروش آینه، تمام بدبختیهای آنها نیز به پایان رسید و زندگی آنها به حالت طبیعی بازگشت.
اگر به این فکر میکنید که آینه شیطانی را چه کسی خریداری کرده است باید برای شما بگوییم که هویت این خریدار مرموز هرگز برملا نشد و هیچکسی نمیدارد این آینه اکنون در اختیار چه کسی است.
(Robbie Mannheim)
شین براری صیقلانی
بیشتر فیلمهای ترسناک را که با موضوع جنگیری ساخته شده دیدهایم و همین قضیه باعث شده تا اطلاعات بیشتری از جنگیری بدست بیاوریم، اما مطمئن باشید جنزدههای واقعی بسیار ترسناکتر از چیزی است که در فیلمها به تصویر کشیده میشود. اگر حرف ما را باور ندارید در ادامه داستان واقعی جنزدگی رابی منهیم» را برای شما بازگو میکنیم تا به عمق وحشت ماجرا پی ببرید.
ماجرای تسخیر رابی دهه ۱۹۳۰ باز میگردد و در آن زمان، رابی که نوجوانی ۱۳ ساله بود به این فکر افتاد تا با روح عمهاش از طریق تخته ویجا» (Ouija board) ارتباط برقرار کند. برای آن دسته از خوانندههایی که با تخته آشنایی ندارند باید بگوییم این تخته شکل و شمایلی صاف و مستطیل شکل دارد و از آن برای احضار ارواح استفاده میشود. پس از انجام چنین کاری، اعضای خانواده رابی متوجه رویدادهای ترسناک و عجیبی در خانهشان شدند و لوازم منزل بدون هیچ توضیحی جابجا میشدند و تمام تمثالهای مقدسی که در این منزل بود در اثر عبور رابی از کنار آنها به لرزه در میآمدند. قضیه به جایی رسید که همشاگردیهای رابی مدعی شدند میزی که او در مدرسه پشت آن درس میخواند ناگهان در هوا معلق شده است.
طبق معمول از دست پزشکان برای رابی کاری بر نیامد و قضیه به جنگیری توسط کشیش ختم شد، اما فرآیند جنگیری رابی نیز بسیار خشن و ترسناک پیشرفت و این نوجوان سیزدهساله با قدرتی شیطانی و فراطبیعی به کشیش حمله کرد. خوشبختانه در نهایت کشیش توانست بر جنی که رابی را تسخیر کرده بود پیروز شود و رابی منهیم به دنیای انسانهای معمولی بازگشت.
جان و بتسی بِل (John and Betsy Bell)
شهروزبراری صیقلانی
سالها پیش و زمانی مهاجران از اروپا و دیگر قسمتهای دنیا به آمریکا مهاجرت میکردند، خانواده بل» یکی از بحثبرانگیزترین رویدادهای جنزدگی را تجربه کردند و تمام اعضای این خوانده در معرض حادثهای ترسناک قرار گرفتند که جان بهعنوان پدر خانواده و بتسی، بهعنوان دختر کوچک آسیبهای بیشتری در این حادثه تلخ دیدند.
قضیه از این قرار بود که موجودی ناشناخته که بعدها به نام جادوگر بِل» (Bell Witch) شناخته شد از طریق جان صحبت میکرد و صداهای وحشتناکی در میآورد. این موجود مدعی بود که آینده را پیشبینی میکند و از طریق جان، بتسی بیچاره را دائم کتک میزند و موهای او را میکشید. ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه موجود شیطانی که جان را تسخیر کرده بود مدعی شد که او را مسموم میکند و همین اتفاق هم افتاد و جان به طرز فجیعی کشته شد. دیگر اعضای خانواده نیز بر این باور بودند که جان توسط این موجود شیطانی بهقتل رسیده است. پس از مرگ جان، اوضاع به حالت اول بازگشت و دیگر خبری از آزار و اذیت بتسی توسط این موجود شیطانی نبود.
این ماجرا گمانهزنیهای مختلفی را بهدنبال داشت و عدهای معتقد بودند زمینی که جان در آن خانه ساخته بود، زمینی نفرینشده بود و به همین دلیل نیز نفرین این زمین، گریبان او و اعضای خانوادهاش را گرفت. بعضی دیگر نیز باور داشتند که جان بهعنوان پدر خانواده، با بتسی سوءرفتار داشت و به همین دلیل نیز شیطان در او حلول کرده بود تا انتقام بتسی را از این پدر بیشرم بگیرد.
جولیا (Julia)
رفتارهای جولیا به اندازهای عجیب و غریب بود که روانپزشک او از درمان این دختر ناامید شد و مدعی گردید که جولیا به لحاظ علم روانشناسی بیماری خاصی ندارد و رفتار عجیب او ناشی از تسخیر وجود او توسط موجودی فراطبیعی است. دکتر ریچارد. اِی. گالاگِر» (Dr. Richard E. Gallagher)، در حال انجام معاینههای پزشکی متوجه شد که جولیا در مقابل او به ناگهان در هوا معلق میشود و با زبانی صحبت میکند که کاملاً مشخص است این زبان مربوط به جولیا نیست. از طرف دیگر جولیا رازهای سربهمهری از دیگران میدانست و گاه و بیگاه به اطرافیانش ناسزا میگفت.
جالب اینجاست که در یکی از جلسههای درمان، این موجود شیطانی که جسم جولیا را تسخیر کرده بود از طریق جولیا به دکتر گفت که این دختر را رها کند چرا که جولیا دیگر اختیار خودش را ندارد و متعلق به شیطان است. تمامی این موارد دست به دست هم داد تا این پزشک از درمانهای طبیعی برای جولیا قطعامید کند و دست به دامان جنگیری شود.
در فرآیند جنگیری، جولیا آب مقدسی که روی او ریخته میشد را پس میزد و حرارت اتاق بهگونهای غیرطبیعی افزایش پیدا کرده بود. خوشبختانه قضیه جنگیری جولیا دست آخر ختم به خیر شد و این دختر بختبرگشته از شر جنی که او را تسخیر کرده بود نجات پیدا کرد.
دیوید بِرکوویتز (David Berkowitz)
در اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی، جمعیت نیویورکسیتی از ترس قاتلی با نام مستعار پسر سام» (Son of Sam) در ترس و وحشت فرو رفت. این قاتل بیرحم، در صحنهجرم، یادداشتهای مرموزی از خود بهجای میگذاشت و کاملاً مشخص بود از قتلهایی که انجام میدهد نهایت لذت را میبرد. در نهایت پلیس نیویورکسیتی توانست وظیفهاش را انجام دهد و این قاتل مرموز دستگیر شد.
در بازجوییها مشخص گردید که نام این قاتل دیوید برکوویتز» است و پس از اینکه پلیس انگیزه این قتلها را از او جویا شد، برکوویتز ادعا کرد که سگ همسایهاش توسط شیطان تسخیر شده و این سگ به نزد او میآمد و برای قتل انسانهای بیگناه به او دستور میداد. مدتی بعد نیز برکوویتز ادعای خودش را برای انگیزه قتلهایی که انجام میداد تغییر داد و مدعی شد او این قتلها را برای فرقهای شیطانی که عضو آن بود انجام میداده است.
دیوید برکوویتز در مجموع ۶ نفر را کشت و جراحتهای وخیمی به ۷ نفر دیگر وارد کرد. این قاتل زنجیرهای بیرحم روانه زندان شد و پس از تحمل سالها زندان، همچنان ادعا میکند که در حین ارتکاب قتلها، خودش نبوده و موجودی شیطانی به او دستور میداده است.
آرن جانسون (Arne Johnson)
داستان آرن جانسون» یکی از خشنترین داستانهای مربوط به تسخیر توسط ارواح شیطانی در چند دهه اخیر بهحساب میآید. ماجرای این داستان از آنجا شروع شد که خانواده گِلاتزِل (Glatzel) به خانهای جدید نقلمکان کردند. در این خانه، دیوید گلاتزل (David Glatzel) ۱۱ ساله، رفتارهای عجیب و ترسناکی از خود نشان میداد و به زبانهای مختلف که پیش از آن این زبانها را بلد نبود با لحنی ترسناک صحبت میکرد و گاهی اوقات نیز در هوا معلق میشد. در نتیجه کشیشها دستبهکار شدند و مراسم جنگیری برای دیوید صورت گرفت، اما این مراسم نیز دردی از این نوجوان ۱۱ ساله درمان نکرد و دیوید همچنان در تسخیر اجنه بود.
قضیه از این هم وخیمتر شد و آرن جانسون» نامزد خواهر دیوید، اشتباه بسیار وحشتناکی را انجام داد و شیطانی که دیوید را تسخیر کرده بود، تحریک کرد. همانگونه که حتماً پیشبینی کردهاید مدت زیادی از اینکار نگذشت که آرن جانسون نیز رفتارهای عجیبی از خود نشان میداد و از فردی که بسیار آرام و گوشهگیر بود، به فردی پرخاشگر تبدیل شد. از قضای روزگار آرن جانسون با صاحبخانهاشِ، آلن بونو (Alen Bono)، مجادله میکند و او را با ضربات چاقو بهقتل میرساند، اما مدتی بعد در کمال تعجب ادعا میکند که هیچ خاطرهای از این حادثه ندارد و چیزی یادش نمیآید.
برای آندسته از طرفداران فیلمهای ترسناک باید بگوییم در سومین قسمت از فیلم موردانتظار احضار» که قرار است در سال ۲۰۲۰ اکران شود، به ماجرای آرن جانسون» نیز اشاره میشود.
آنه لیز میشل (Anneliese Michel
بدر این قسمت به غم انگیزترین جنزدگی که در طول تاریخ رخ داده اشاره میکنیم و برای شما از ماجرای تسخیر آنه لیز میشل» میگوییم که داستان واقعی آن قلب هر انسانی را به درد میآورد. ماجرا از این قرار است که در سال ۱۹۶۷، آنه از خود رفتارهای عجیب و ترسناکی نشان میدهد و به چیزهای مقدس نمیتواند نگاه کند. بدن او بوی بسیار نامطبوعی میگیرد و گرفتار تشنجهای شدیدی میشود. رفتارهای او پس از مدتی عجیبتر میشود و شروع به خوردن هها و ادرار خودش میکند. مدتی بعد نیز آنه میشل در حال گاززدن سر یک پرنده دیده شد.
او به خانوادهاش گفت که جسماش تسخیر شده تا کفاره گناهانی که در دنیای مدرن انجام میشود را پس دهد. خانواده آنه لیز برای درمان دخترشان دستبهدامان کشیشها میشوند و مراسم جنگیری یکی پس از دیگری بر روی او انجام میشود. اما هیچکدام از این مراسم فایدهای نمیکند و بهرغم نزدیک به ۷۰ مراسم جنگیری، آنه لیز میشل همچنان در تسخیر شیطان باقی میماند. او در این مدت آب و غذا نمیخورد و در نهایت نیز بر اثر گرسنگی و تشنگی از دنیا میرود.
آنه لیز میشل که دختر زیبا و شادابی بود، به پوست و استخوان تبدیل شد و در هنگام مرگ فقط ۳۰ کیلو وزن داشت. ماجرای جنگیری آنه لیز میشل، پس از مرگ او به پایان نرسید و پدر و مادرش به همراه دو کشیشی که در جنگیریهای او شرکت داشتند به دلیل اینکه اجازه داده بودند آنه لیز آب و غذا نخورد، بازداشت و محکوم شدند. پدر و مادر آنه و کشیشها در دفاع از خودشان مدعی بودند که جرمی مرتکب نشدهاند و شیطان که از اجرای جنگیری به خشم آمده بود اجازه نمیداد تا آنه لیز میشل آب و غذا بخورد.
برای آندسته از کاربرانی که به ماجرای غمانگیز جنگیری آنه علاقهمند شدهاند و اهل تماشای فیلمهای سینمایی نیز هستند باید بگوییم از این رویداد تلخ و وحشتناک فیلمی با نام جنگیری امیلی رُز» (The Exorcism of Emily Rose) ساخته شده است.
در پایان آروز میکنیم چنین مصیبتهایی هرگز برای وجود نازنین شما و اطرافیانتان رخ نداده باشد، اما اگر خدای ناکرده با چنین مواردی روبرو شدهاید و تجربهای در این زمینه دارید، برای ما و دیگر خوانندهها در قسمت نظرات از این تجربهها بگویید.
__________________________________
سلام خواهر من یکبار جن دیده ما یه زمان تهران زندگی میکردیم وبنا به دلاییلی به یه شهردیگه رفتیم برای زندگی خواهرم میگه روزی که برای خداحافظی به خونشون رفته بودیم بعد از رفتن ما خیلی دلش میگیره ومیره توحیاط خونشونو میشینه به گریه کردن همینطور که داشته گریه میکرده صدای پدرمو میشنوه که داره صداش میزنه اول فکرمیکنه خیالاتی شده ولی بعد میبینه نه واقعا پدرم داره صداش میکنه وصدای پدرمون داره ازسمت خونه میادخوشحال میشه باخودش میگه مادوباره برگشتیم ولی وقتی به طرف خونه نگاه میکنه میبینه سرپدرم بالای پشت بامه وبه اندازه یه سینی خیلی بزرگه خواهرمم مینرسه وسریع میره داخل خونه ودوتا بچه هاش که خواب بودنو بغل میکنه وازخونه فرار میکنه و خونم رو میمکه و منو میبره برنمیگرده
ناشناس پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۸ 2 0
سلام
جن به کسی که با ایمان باشه نمیتونه هیچ کاری کنه
هر چقدر هم که ادم بد باشه بگه بسم الله رحمان رحیم جن نابود میشه
اصلا یه ایت کرسی بخونید دیگه جن نتونه وارد خانه بشه
وقتی انس با خدا زیاد باشه دیگه نه تون از جن میترسی واگر هم نخوای جن ببینی نمیتونه سمتت بیاد
اگه واقعا از جن میترسید شب اول قبر رو میخواهید چه کار کنید؟
یه روز یه مرده اسمش رو یادم نمیاد هر شب جن ها اذیتش میکردن میره پیش پیامبر میگه پیامبر هم چند آیه ای به او میدهد و میگوید زیر بالشتت بگزار وقتی شب شد ان مرد صدای ناله و گریه هایی میشنود . همون جن هایی بودنن که اذیت میکردن گفتن اون رو از زیر بالشتت بردار دیگر اذیت نمی کنیم ان مرد میگوید تا وقتی پیامبر اجازه ندهد برنمیدارم
رفت پیش پیامبر و گفت همه چیز را
پیامبر گفت ان را بردار تاوقتی ان انجا باشد انها در دوزخ میروند و میسوزند
انسان اشرف مخلوقاته
فقط لازمه بنده ی خوب خدا باشیم مگه جن جرئت میکنه سمتون بیاد بعد اگر سمتمون هم بیاد اصلا از جن نمیترسیم چون همه جا خدا هست و احساس تنهایی و ترس نداریم و بایک ذکر فرارش می دهیم
دخترانه های یک ذهن خوددرگیر
( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر
من هفته رو خیس ، و بالدار ، بطور سینه خیز و با درد گذراندم . ما دهه ی شصتی ها خیلی ماهیم . والا. خلاصه با بی حوصلگی سوار بر قایق تکنفره ای در تلاطم دریای طوفانی از جنس دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل ارامش رو از پشت امواج غریب در غم انگیزترین لحظات هفته ،یعنی غروب جمعه دیدم
از دل درد و کلافگی خسته بودم و زدم زیر گریه ، تا به خواب رفتم و بلطف گذر زمان وقتی چشمم رو باز کردم دیدم به ساحل امن ارامش رسیدم و تکرارهای لجباز و بالدار تمام شده . و عاقبت به شنبه ای خشک و ازآد و رها رسیدم .
حالا که خوب شدم نویتی هم باشه نوبت عشقمه. بهش میگم جیگرطلا . خخخ اسمش شهروز ه.
شهروز و من یعنی ما. ما یعنی عشق، عشق عشق یعنی حس خوش . ما نوجوان و شادیم ، عاشق و با هم یاریم کلی حرف برای گفتن داریم، کلی تففاهم ینی تفاهم و کمی هم تفاوت و کلی نمک برای دعواهای زندگی. ما یک کوله پشتی نیز پرشده از نظرات مشابه، موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. نیز داریم.
من از اینکه فکر کنی عجیبغریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمیکنم خل و چلی چیزی هستم، نمیترسم. با شهروز که هستم به معنای حقیقی کلمه احساس خوشبختی میکنم اما امان از لحظه ی خداحافظی
دقیقا روی دیگر سکه و حس درماندگی بهم هجوم میاره و من هم ناخواسته دعوا مرافه بحث الکی و جنگ اعصاب فرسایشی راه میندازم . از اونجایی که میدونم درکش بالاست و مهربونه و کوتاه میاد قیضم میگیره ولی تا سکوتش طولانی میشه من میترسم
میترسم بالاخره ازم خسته شه و ولم کنه. پس سریع ناز میکنم و لوس بازی در میارم تا خنده اش بگیره اونم که همیشه میخواد با اخم کردن لبخندش رو پنهان کنه ،ولی اخه کدوم ادم عاقل لبهاش میخنده ولی اخماش در همه؟. خب معلومه شهروزه خول و چل و مهربون
گاهی بیاندازه بیپرده حرف میزنم، کاری که حتی توی دلمم تنهایی قادر به انجامش نیستم ولی اعتماد به نفس کاذب میگیرم و غیر از برای شهروز محال است که برای کس دیگری هم بکنم. مثلا چندی پیش به شهروز زیر عمارت کلاه فرنگی گفته بودم؛
شهروز گوشت با منه؟
شهروز؛ آره گوشم با شماست ولی اون گربه رو ببین چه ملوسه!.
من؛ تو از حرف زدن با من لذت میبری، خودت این را میگویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را میخورم توی چشمهایم نگاه میکنی و میگویی دوستداشتنیترین دختر زندگیات هستم. بعضی وقتها بحثمان میشود، بعضی وقتها بحثمان بالا میگیرد و تبدیل به دعوا میشود. و امان از وقتی که دعوایمان میشود.
شهروز؛ ها؟ چی شده؟ چی میگه؟ این حرفا چیه که یهو داری میزنی؟ مگه سکانس سینمایی قورت دادی که با لحن رسمی نطق میکنی!
من؛ آخه اینا رو از قبل توی این کاغذه نوشتم تا یادم نره . و چون حرفهای مهم و جدی ای هست لازمه که رسمی خونده بشه . شهروز؛ خب باشد پس بخونش (دهان شهروز باز و چشماش گرد شده بود و زول زده بود به من هاج و واج نگاه میکرد که چرا چنین کار عجیبی دارم میکنم )
من چند تا سولفه ی نمایشی زدم و صدامو صاف کردم و انداختم توی دماغ (بینی) و مثل گوینده اخبار شبکه چهار غروب دم ها مقنعه ام رو خورشیدی گذاشتم و کاغذو بالا گرفتم تا از دیدن قیافه اش خنده ام نگیره و گفتم . ؛
از من خواستهای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را میکنم، اما کمکم وقتی میبینم هربار به دعوایی شدیدتر از قبلی ختم میشود، فکر میکنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا میگیرد میپرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار میگویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیدهام، تا سر حد مرگ ترسیدهام، میخواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمیتوانم ساکتش کنم .پایان
کاغذ و که آوردم پایین دیدم شهروز نیست صداش کردم شهرووووز شهرووووز
_چیه؟ تموم شد نطق سخنرانیت؟.
*اره کجایی؟ چرا صدات اینقدر گنگ و گرفته ست چرا من نمیبینمت کجایی شهروز؟
_چرا داد میزنی؟ من همین جا هستم گوشم با شماست
*اخه پس چرا نیستی؟،.
_سایز پات چقدر کوچیکه چطور کفش پیدا میکنی؟ میری بچگانه فروشی؟ چند هست حالا
*چی؟
_سایزش یعنی سایز پات
*شهروز بیا از پشت درخت بیرون من دارم میترسم این چرت و پرتا چیه میگی؟ عبه عیبه. مردم نمیگن که چه پسره ؟ که دوستش رو تنها ول کرده رفته به امان خدا!؟،،
_من این پایینم دارم گربه رو ناز میدم پاهات رو ت بدی برخورد میکنه با گربه پس اروم بشین
*واااااااا؟؟ منو باش دارم با کی حرف میزنما ایششششش
ته دلم میگم؛
کاش گربه بودم ، راستی!. اگه خودش نمیخواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو میده؟»
بقیه نوشته هایم را برایش میخوانم ؛
بخش دوم نطق در پارک شهر (باغ محتشم) زیر عمارت کلاه فرنگی : شهروز هر بار که قهر میکنیم خودت برمیگردی. حرف میزنیم و من کوتاه میآیم و قضیه حل میشود. وقتی بهت میگویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی میشوی، توی پیشانیات میکوبی، بلند میگویی اینو باش!» و بهم میگویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راههای فرار باشم اصلا به هیچ رابطهای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت میگویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم میگویی اگر تو را میخواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض میکنم که میدانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار میشود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جروبحثها گاهی تحقیرم میکنی، گاهی وقتی حرف میزنم بیصبرانه پوفی میکنی و رویت را میکنی آنطرف و دیگر جوابم را نمیدهی، گاهی متهمم میکنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ میزنم یا حرفم را عوض میکنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی اینها را بهت میگویم و می"گویی اتفاقا تمام اینها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب میشوم. و من باورت میکنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمیگویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج سالهای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه میرسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه میرسم بهتر است من نظرات احمقانهام را برای خودم نگه دارم.
کمکم تصمیم میگیریم موضوعاتی که درموردشان حرف میزنیم را محدود کنیم، از چیزهای جدیتر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیزهایی که سرشان جر و بحث کردهایم را حذف میکنیم.
(شهروز در حالیکه گربه را اورده روی پایش نشانده و نازش میدهد) با حالتی بی ربط و شول میگوید؛
_ چرررررا؟.
* من ؛ چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیزها و بحث کردن مکدرش کنیم».
شهروز: اهان خب بگو چیزم با شماست . یعنی گوشم با شماست
*من؛ دیگه حسش رفت . اصلا کی گفته بپری وسط حرفم؟
********************************************
۱۰سال بعد.
اکنون سالها گذشته و من دلم برایش ، برایت لک زده .آاااه شهروز عزیزم !. اه.
بعد من تو عاشق بهار شدی و او در اوج ناباوری لگد لقد به بختش زد و دنیایی را غافلگیر نمود تمام شهر را از بی عقلی و بی وفایی اش به شوکه واداشت . تو در رشت بارانی از جبر یار بی وفایت خونت به جوش امد و پیک پیک غصه غم آه اندوه خودخوری ، غرور تنهایی خوددرمانی های ناخلف. مشروب پشت مشروب دود پشت دود سیگار پشت سیگار غم کاغذ سولفه ی خشک خودکار.
تا عاقبت زمین خوردی . اما کسی ندیدت . پشتت خالی بیکس تنها غریب غمگین هجران
تو رنجیدی تو شکستی اما به تنهایی مجدد ایستادی . جنگیدی . یک توک پا تا المان سرک کشیدی و رفتی از الودگی ها از وابستگی ها پاک شدی ، ای کاش از دلبستگی ها نیز میشد پاک شد . به تو هنگام درمان در المان خون اشتباه تزریق کردند و تو تا پای مرگ رفتی ، اکنون هم که مثلا خوبی باز نیز از همان اشتباه خاکسوز و نقره داغ میشوی وقتی که خون میچکد از بینی ات . دکترها گفتند که حافظه ی سلولی خونی که با RH اشتباه تزریق شده بود سبب فعالیت و خون سازی بیش از حد توسط کبدت شده و اگر زن بودی با های ماهانه مشکلت رفع میشد ، اما حالا بهترین گزینه همان خون دماغ شدنت است و چقدر تو را رنجاند وقتی که هنگام تصحیح برگه های دانش اموزانت قطره خونی چکید و تو بی دلیل به ان برگه نمره ی بیست دادی تا از مفقود شدن برگه اش اعتراض نکند . شهروز اکنون من مونترال و تو در ایران و شهر ری یک تنه حافظ و نگهدارنده ی تمامی خاطرات شیرینی هستی که جز خودت کسی به یادش نمانده . از خاطرات بهار از خاطرات مژده از خاطرات من شهروز عزیزم نوشتن و دلنویس و کاغذ اخرین سنگر بدون سانسورت شده بود ولی زبانت تند و سرت سبز و قلمت سرخ بود خط قرمزها را خودت تعیین مینمودی تا سپس خودت نیز انرا بشکنی . از بس ساختار شکنی کردی که کارت گرفت و اسمو رسمی دستو پا کردی ، وارد بازیهای ممنوعه شدی با اتش بازی کردی با ت همخانه شدی عاقبت دیدی اما! چطور تلخ ممنوع قلمت کردند و تو هیچ نگفتی . تنها جایی که بدون ترس از قضاوت شدن حرف میزدی، .
این روزها اما! تو ممنوع قلم شدی ولی در عوض من چیزی نمینویسم براستی چرا!.
دیگر چیزی نمینویسم. ، چون فکر میکنم چرا دهانم را نمیبندم و نمیگذارم این شهروز از دست چرتوپرتهایم نفس راحتی بکشد؟!. توییتر را کمرنگ میکنم. قبل از هر توییت به خودم میگویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچکس.
اپیزود اول نیمه دوم
*************هجرت من به غربت************
سالها بعد و مرور خاطراتت پر تکرار
شهروز دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمیدانی چقدر. خودت نمیدانی از کی. نمیدانی هرروز وقتی یادم میآید که توی زندگیام دارمت چطور توی دلم قند آب میشود. الان که اینها را مینویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حسها را تجربه خواهم کرد. اما تو میگویی دوست داشتن اینطوری نیست. هنوز باورم نکردهای. به نظرت عاشق چیزی شدهام که فکر میکردم هستی، و حالا که دیدهام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی میکنم تغییرت بدهم. مدام بهم میگویی توی این رابطهی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر میکنم خودم و خواستههای خودم است. به خودم نگاه میکنم و نمیفهمم چرا به این نتیجهها میرسی، و بیشتر باور میکنم که یک مرگیام هست. فکرم درست کار نمیکند که نمیفهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمیفهمم دوست داشتن اینطوری نیست. اصلا برای همین میروم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگیام است. نکند سایکوپث هستم و نمیدانم. مگر میشود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سختترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مسالهام انتخاب میکند؛ ازم میخواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر میکنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت میکند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمیدهد، نمیگوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهتزده بهم میگوید پسرهی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تختخواب همدیگر را فتح کنیم، میفهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتیمان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که میخواستم و نمیخواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایهای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتابفروشیای میزدیم با دیوارهای فیروزهای، یا همهی پولمان را جمع میکردیم برای خانهای که بالکنش به اندازه تمام گلدانهای باقیماندهی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرامترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندیهای رابطهمان برمیآمدیم. اینکه قلبی که برایم میتپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را میلرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمیگردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبختترین نیکان دنیا میشوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم میرسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسیام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانیام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفسهایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشتهایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم میکردی، چشمهایت که از دیدن بدنم برق میزد. وقتی از بوسیدنم تعریف میکردی خوشحال میشدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لبهایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسامآوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پلهای پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت میترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کارهایی را میکنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.
برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل.
یک هفتهی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کارهای اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و همخانه. مانده بودم پیش دخترعمهی دخترعمهام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشیام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جتلگ دست از سرم برنمیداشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش میآمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویریام با خانه، لپتاپم بود. همان هفتهی اول، پنج صبحی که من کف هال خانهی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمیگذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کردهام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواستهام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستادهام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست میشود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانهی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیادهرویهای طولانیِ بلوار گیلان تا منظریه در رشت ، یا از ستارخان تا انقلاب،تهران. یا گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم برمیگردیم. ازم میخواهی که نگرانیات را درک کنم، از اینکه نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانوادهام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کردهاند همهش میترسی من هم بگذارم و بروم، که میدانی با برگشتنم به چه فرصتهایی پشتپا خواهم زد و میترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگیام را خراب کردهای. ولی من هنوز کینه ی زمانی که دعوتم را برای امدن به کانادا رد کردی را در دل دارم بخاطر ان دخترک کوتوله ی Anus با چشمان درشتش که موقع حرف زدن سین شینش میزد و به محله ی ساغرین سازان میگفت شیقرون شزون بله. همان بهار . همان بهار لعنتی و تو عاشقش بودی .
بگذریم ان هم که حتی هرگز نفهمید تو چکار بزرگی کرده ای برایش . از بس که احمق و بی لیاقت بود . شنیده ام که او نیز رنگ خوشبختی را پس از تو ندید . هرگز نفهمید که عشقت حقیقی بود . هرگز نفهمید که بی لیاقتی اش را ثابت کرد . میدانم که بعد از رفتنش بیصدا شکستی. حتی من نیز شبگریه های بیصدایم از غم شکست عشقی ات بود چون بیرحمانه رهآیت کرد . حقت نبود نگرانم از اینده ی تاریکی که منتظر اوست تا تاوان بدی هایش را ببیند . او به تو خواهد گفت که از خودی خوردن یعنی چه. یعنی دوست دخترت عشقت نفست ناموست بی دلیل رهایت کند و با ازمایش حاملگی از شخص غریبه بازگردد . این یعنی از خودی خوردن ..
شهروز این روزها نگرانی و البته که میفهمم، البته که حق داری. گوشیام را میدهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل میشود. ساعت گوشی را تنظیم میکنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم میخواهی بیدار بمانی یا نه. سعی میکنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردشهای پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا میکنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ همخانههایم میرود، ولی قطعا از حمامِ خانهی مینا امنتر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماسهای تصویریات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بیهوا باز نشود. بعدا یاد میگیرم چتهایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل میشود
نه، نمیشود. کمکم نخ صبر هردویمان باریکتر و باریکتر و باریکتر میشود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه میرسیم که دیگر بس است. ساعتها به خاطرت گریه میکنم، به خاطر دوستی که از دست میدهم و دوستیای که دیگر پس نمیگیرم. به خاطر پلهایی که تا خاکستر شدن سوزاندهام. به خاطر کارهایی که با اعتماد به آیندهای که با تو دارم تن به انجامشان دادهام. توی پیام آخرت ازم میخواهی عکسهایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانهام بریزم دور، و برایم مینویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت مینویسمش روی تختهی یادداشتهای بالای میزم. بیستویک روز بعد از تولدم، پیام میدهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من میگویم نه. بعد گوشی را میاندازم زیر تخت و میروم یکی از طولانیترین دوشهای دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
خون دل. 2.
**************خون دل خوردن های مونترال*************
تصور کنید هیچ چیز از حسابداری نمیدانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیدهاید. هرگز درگیر سود و زیان نبودهاید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسبوکار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.
رفیق چندین و چند سالهتان که چشمبسته قبولش دارید و میدانید به چموخم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان میخواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سالها پا پیش میگذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را میدهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ میدانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند سالهتان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست.
کمکم که پیش میروید، خواستههایی جلوی رویتان میگذارد که دچار شک و تردید میشوید. هربار سوال میپرسید جواب میشنوید که همه تو بازار همینطورن. اصلا کسبوکار یعنی همین.» بعضی وقتها جر و بحث درمیگیرد. بعضی وقتها کار بالا میگیرد و دعوا میشود. و شما هربار کوتاه میآیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر ماندهاید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزهتان اعتماد کنید. چون تمام عالم سی و چهار سال توی سرتان زدهاند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب میداند هم بدش نمیآید گاهی این را به رویتان بیاورد.
بالاخره یک روز شراکتتان به هم میخورد. محترمانه و دوستانه جدا میشوید. یک حسابرس استخدام میکنید تا حسابکتابهایتان را سروسامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع میدهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسبوکار معنیاش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد
سوختید؟ حالتان گرفته شد؟
من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم.
چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تکتک دخترهایی که بهت نزدیک شدهاند این را نگفتهای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلیها نشان دادهای. با قبلیها بیرون بردهای. تو با قبلیها شرط کردهای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصههایم را میدانی، شکننده بودنم را دیدهای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را میگویی. بهم میگویی پشت سرت حرف هست، که تصویری که از من بهت میدن، که فلان کام رو میگیره و در میره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم میخندم، چرا نشانهها را میبینم و ندیده میگیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمیدانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.
گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو میدانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمیپرم بغل پسرها و با اصرار به غریبهها دست نمیدهم. گفتم از خجالتی و درونگرا بودنم؟ تو میدانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیدهای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز میکنی رو به جلو قوز میکنم. اجازه میگیری بغلم کنی. معذبم و بهت میگویم چرا. راضیام میکنی. بعد ازم میخواهی خط قرمزهایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت میخواهم دستت سمت سینههایم نرود دعوایمان میشود. قهر میکنی. چون دوست داشتن یعنی همین. همهی دوستدختر دوستپسرها این کار را میکنند». من شک دارم. من هنوز نمیدانم چیزی هست به اسمGray Sexualبودن، و وقتی میگویی دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور میکنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، میگذاشتم سعی کنی تحریکم کنی.
اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم میبری و سینه چپم را مشت میکنی. بعدها یک بار به رویت میآورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقهام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد میزنی که چقدر این را توی سرت میزنم و چقدر این را به رویت میآورم و اگر بدم آمده بود جلویت را میگرفتم. و من کنار میکشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم.
کوتاه میآیم. بعدها این تبدیل به تم ثابت خواستههای تو و مخالفهای من میشود. تو اصرار میکنی و من کوتاه میآیم، چون باور کردهام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش میکنی وجود دارد. ازت میخواهم جلوی دوستهایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا میخواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. میخواهی مرا ببوسی و من نمیخواهم؟چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. میخواهی مرا ببینی و من راحت نیستم؟چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمیدهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانهات و با هم عشقبازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین میکنم؟میخواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس میکنم یک جایی از قضیه میلنگد. وقتی کنارم مینشینی و دستت را میکشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه میکنی و شستت را روی لبهایم میکشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم میخواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کردهایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشتهام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفتهای که با اینها خودیی میکنی. خودم بعدا میفهمم. خیلی بعدتر تکههای پازل را میگذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیدهام که اینها رابطه جنسی نیست؟ و گفتهای که نه. گفتهای که این اسمش foreplay است و همه این کار را میکنند. فرق بین دوستپسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش میرویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام ندادهایم همه این کارها را میکنند چون دوست داشتن یعنی همین.
دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطهی اولم را تجربه میکنم و سریع گارد میگیری که گذشتهات را به رویت میآورم. بابت هیچ خواستهای جواب منفی نگرفتهای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند میشود چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور میکنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی میگیری. معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمیکنم!» و من نمیپرسم معنی مخالف بودن چی میشود پس. میگویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواستهای میترسم، جواب میدهی از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربهش میکنیم». بعدها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان میدهم به خاطرت آنقدر عوض شدهام که دیگر خودم را نمیشناسم، و جواب میدهی مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟».
یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانیام بهم پیشنهاد رابطه دوستی میدهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیمبند همان شب به زور سعی میکند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانهام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار میکنم و تا دوی صبح برنمیگردم. برای مشاورم تعریف میکنم که خب همه رابطهها مستقیم به همین ختم میشن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که میدونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطهش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید میکردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفیدپوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شدهام، با چشمهای گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل میزند. نه. اون عادی نبود، همه رابطهها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمیشن ؟!
من موندم بین این دوگانگی ها بین تعصبات زیر چادر در قدیم و زندگی سنتی و پیشنهاد سک س گروپ اینجا یعنی مونترال کانادا هیی
یه روز موهامو آبی می کنم، سوار نیمبوس دوهزار فکستنیم میشم، پرواز می کنم اون دوردورا و هرگز برنمیگردم.
دنبال کنندگان+۶۰۰ نفر
گ
ژانر تخیلی فانتزی
شین براری و افرینشش فرمالیسم هنری و جهانی فانتزی در اثری بنام : روح فرشته -تن ادمی-بال کبوتر
خلاصه ای از اثر موفق شهروز براری صیقلانی ۴۳۲صفحه سایز رقعی www.copyRihgt 2020 @com انتشارات کانون شیراز ، فرانکفورت_↓
ShirazNashr./StoryLongNew/ShinBrari/lovely/2021.com
آه ه ای خدااااا این عشق لعنتی چه بود که افریدی؟ دل ها را خون میکند جوانی ها را تباه
درام ها را تراژدی
شرح اثر؛
درون سرزمینی میان خواب و رویا شهر هایی بی نام واقع شده است که هرکدام خصوصیات متفاوت خودش را دارد یکی سنگی ، دیگر آجرپوش ، و یک دیگر ضهر خشتی است .
شایعاتی مبنی بر سرزمینی بنام بهشت انسوی ابرهای گیرکرده بالای کوه بلند شنیده میشود و به مرور تبدیل به افسانه گشته زیرا هیچکس تاکنون از انجا باز نگشته . ﺍﻭﻟﻦ مدرک از وجود سرزمینی ماورایی بنام بهشت زمانی به دست میاید که فردی جوان و عاشق پیشه دست به خودکشی ناموفقی میزند و برای مدتی در حدود یکسال را در حالت کُما و اغما سپری میکند تا که خانواده وی از پس هزینه ها بر نمی آیند و تصمیم به قطع دستگاه حیات بخش و پایان به زندگی فرزندشان میگیرند که ماجرا با خوابی عجیب آغاز میشود خوابی شبانه در عالم رویا که برای اشخاص خاص و ثروتمند و ساکن شهرهای همسایه رخ میدهد و آنها تن به قطع کردن دستگاهها نمیدهند و هزینه ها را تقبل میکنند به امید بر آورده شدن تعبییر خواب عجیبی که دیده اند تن به هزینه های کلانی میدهند و این میان شباهت خواب دیده شده ی افراد با یکدیگر کمی عجیب و شبهه انگیز است . سپس به تاریخ موئد مورد نظر که میرسند پسرک از کما در می آید و همگان را شوکه و متعجب میکند زیرا در طی مدت یکساله ی بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه و در حالت اغما او دارای زایده های غضروفی نرم از جنس استخوان های بال پرندگان در پشت کمرش گشته که در ابتدا هیچ پزشکی از وجود چنین عوارض و یا اختلالی در رشد غضروفی یک بیمار در اغما آگاهی لازم را ندارد ، پس از مدتی پسرک با مشکلات ناشی از رشد اندامی همچون بال کبوتران در مقیاس آدمی دست و پنجه نرم میکند و منزوی میشود تا که عاقبت خسته از انگشت نما شدن و زیر ذره بین و تگنگاههای شکاک قرار داشتن به جوشه ای خلوت از روزگار میخزد و تارک دنیا میشود او هیچ چیز نمیگوید هیچ چیز به یاد ندارد تا که عاقبت اسیر جنون و شیدایی میشود و این میان افرادی که هزینه های درمان در زمان اغما او را تقبل کرده بودند اینک حس مالکیت و طلبکار بودن از او را آشکارا اکران عمومی میدارند و توقعات نابجا و استفاده ی ابزاری از وی برای جلب توجه و کسب معاش سبب رسوایی پسرک میشود و او که درمانده و مجنون تر از پیش شده حرفهای ناگفته اش را در دفتری مینویسد و طرح هایی میکشد و جبر روزگار وی را به کار در سیرک میکشاند اوکه بال های پشتش کامل گشته بود از ناتوانی اش در پرواز کردن غمگین بود تا با زور و اصرار کارفرما ناچار به انجام حرکاتی دور از منطق برای اموختن پرواز میشود و در روز خاص در نمایشی بزرگ در سطح شهر آجرپوش وی به بالای بلندترین سازه ی اجری شهر میرود و دو شبانه روز مکث وی سبب جلب توجه و هجوم افراد شهر خشتی و شهر سنگی به ان میدان میشود وی که معشو۴ش را میان تجمع انبوه مردم نمیابد خودش را از نوک قلعه ی سفید به پایین می اندازد و همگان چشم انتظار پروازش هستند و او در میان بهت و حیرت همگان بال نمیگشاید و حتی تلاشی برای نجات جانش نمیکند و بر سنگفرش خیس سقوط کرده و خون در از خطوط موازی میان سنگفرش سمت شیب دار خیابان را پیش میرود تا به جوی اب میرسد و از درون جوی اب مبوتری سفید بال میگشاید و پرواز کرده و بر نوک قلعه ی سفید مینشیند این مییان کسی نمیبیند که چه زمان سنگفرش خیس و خون الود شهر از جسد پسرک پاک شده و جز لباسی کهنه برویش چیزی نمانده ، دخترکی کارگر در سیرک به اتاقک سابق پسرک سرک میکشد و دفترش را میابد و نوشته هایش را میخواند و در میابد که
ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ مثل -۱-هاجر ۲- دختر رودخانه ٔ لَنگ ، ۳-_پسررودخانه ٔ زَر _۴-شهر خیس_۵-چشمان بددهن_۶-دوشیزهٔ هرزهٔ پیر ظاهرگربه باطن شیر و.ﻭ ﺷﺎﺪ (روح فرشته ،تن ادمی،بال کبوتر )ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ شین براری ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ماورایی و عاشقانه ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ انسانی و اجتماعی و جبر حاصل از زیاده خواهی انسان ها . .
روح فرشته _ تن ادمی_ بال کبوتر← ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .و جبر روزگار و مردمان ناسازگار
________★نظرات★_______♦منفی ترین نظر♦_______٭نظرات٭ _______♠نظر♠_______
منفی ترین بازخورد و نظر از میان ۳۹۷نظر دریافتی
★★★★* 4/5★ star 5★نقدو بررسی
Farbod46stion.blog.com نظر داد ؛ :
این اثر را میتوان همرده با اثار معروف میچ البوم و اثر اولین تماس از بهشت پنداشت . میچ البوم با اثاری مانند چهارشنبه ها با موری . و اولین تماس از بهشت
به شهرت رسید . اولین تماس از بهشت روایتی اینچنین دارد که:
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ … ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ اگر بخوانیم میتوانیم شباهت های باوری و پنداری متعددی را در پیرنگ و عقیده ی جهان شناختی نویسنده اش با افکار خاص و کاریزماتیک گنجانده شده در اثر شین براری یافت . .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎب
خاموش ها گویاترند :ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ . ،ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ . ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ » . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ » . عین تقویم چهار برگ ولی بی بهار . ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ . ، ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ . ، ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ میکند .
••••••♥•♥••♥••••پاسخ به •نظر••••♥••♥•♥•••••••
GoooolR@gmail.com. .23:51ً. 2021/04/2۱ نظر دریافت شد: ↓
★★★★★ star 5
پاسخ↑↓
عزیز من که با شناسه farbod40stin نقد و بررسی کردی لطفا یک نمونه از شباهت اثر شین براری را با اثار میچ البوم را ذکر میکردی . یعنی تنها نکته ی مشابه بین دو اثر این امر است که در اثر میچ البوم تماس هایی تلفنی از بهشت با افراد گرفته میشود و در اثر شین براری پسرک از کما که خارج میشه بالدآره ؟ اینها چه شباهتی با هم دارند؟ من که متوجه ی نقد شما نشدم . لااقل به یک مورد تشابه اشاره میکردی . گمانم منظورت این بوده که هر در اثر سعی در اوردن مدرکی بر اثبات وجود بهشت هستند . خب این کجاش نقد و بررسی هست . در ضمن میچ البوم ب حدی اثرش مبتدی هست که میگه از بهشت تلفنی تماس گرفته شده خخخخخ لطفا به جایگاه و منزلت نویسندگان خوب ایرانی مان توهین نگنیم و با هرکسی قیاس ندیمشون . میرآفخرایی نصرت »کرمان فروردین۹۹
_________________________________________________________
------------------------------------نظر-----------------------------------
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ شهروز براری
در htt://shahroozbarary.blogfa.com ♦
داستان واقعی و وحشتناک از وقایع تابستان 1368 در محله ای بنام امین الضرب در رشت که عاقبت با یک تراژدی به پایان رسید و منجر به حوادث شنیع و غیرقابل باوری شد که نهایت بیرحمی و بی عاطفگی در برهه ی خاص محسوب میشد. بسرعت تیتر اول تمامی محافل خبری شد و تهیه ی گزارش از ماجرا و اعزام یه تیم خبری از اتریش به ایران و کنکاش های مجدد برای واکاوی ماجرا مجدد سبب بروز تراژدی و مرگ های بیشتر گردید.
دخترانه های یک ذهن خوددرگیر
( شهروز براری صیقلانی )
من هفته رو خیس ، و بالدار ، بطور سینه خیز و با درد گذراندم . ما دهه ی شصتی ها خیلی ماهیم . والا. خلاصه با بی حوصلگی سوار بر قایق تکنفره ای در تلاطم دریای طوفانی از جنس دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل ارامش رو از پشت امواج غریب در غم انگیزترین لحظات هفته ،یعنی غروب جمعه دیدم .
درباره این سایت